عباس ام البنین
سوار در مشک را می گشاید و گلوی عطشناک مشک را به خنکای زلال آب می سپارد .
اگر قرار به نوشیدن آب هم باشد اول مشک را برای بچه های حسین باید سیراب کرد .
عجب صدای دل انگیزی است غلغل فرو شدن آب درز گلوی مشک .
راستی !تو چرا آب نمی نوشی ای اسب ؟
وای که من چه غافل شدم از تو .
چرا سر بر گردانده ای و خیره به من نگاه می کنی ؟
آتش می زند نگاه تو این دلم ای اسب !
بنوش از این آب زلال گوارا ٬ بنوش !
حق توست که از این آب بنوشی ٬ نه حق نیست . فریضه است بر تو نوشیدن این آب .
بار سنگینی از این پس بر دوش توست . پس بنوش ای اسب باوفای من .
گریه می کنی ؟ اینجا چه جای گریه است ؟
ممنونم از همدلی و همدردی ات . ولی تو اگر آب ننوشی در این جدال سنگین پیش رو چگونه می توانی تاب بیاوری و جست و خیز کنی مقاومت کنی ؟
تو را به حق خودم بر تو سوگند می دهم که بنوشی . آهان ! باز هم !
آنقدر بنوش که بتوانی یک جنگ سنگین نابرابر را تاب بیاوری .
من؟! به من فکر نکن . من جگرم سوخته ی عطش کودکان حسین است .
این جگر به خوردن آب خنک نمی شود . فقط به بردن آب خنک می شود .
جگر مرا فقط نگاه رضایت سکینه خنک می کند .
اما بردن همین آب هم توش و توان می خواهد . راهی که پیش روست راه هموار و بی دغدغه ای نیست . آکنده از دشمن است . دشمن که همه مسئله اش این است که آب به جبهه ی حسین نرسد . عبور دادن این آب و به سلامت رساندن این مشک مستلزم جنگی دلاورانه و خونین است . و این جنگ توان می خواهد . تو اگر آب بنوشی نه در رگ های تو که در رگ های جبهه حسین خون تازه می دود .
برای تو که عباسی نجنگیدن دشوارتر است از جنگیدن .
پس برای تو ٬ این آب نیست ٬ توش و توان جنگیدن است . ابزار دفاع از حرم آل الله است . این ابزار را از دست فرو مگذار . ابن سعد درست فهمیده است که اگر حسین و یارانش به آب دست پیدا کنند و جان بگیرند احدی از سپاه او را زنده نمی گذارند . این آب را بنوش تا بتوانی وظیفه ات را در مقابل حسین به نحو احسن به انجام برسانی .
وظیفه در مقابل حسین .
وظیفه در مقابل حسین !
راستی مادر چه وسواس و عتاب و خطابی داشت برای وظیفه در مقابل حسین .
سی سال پیش بود یا بیست و نه سال ؟ من پنج ساله بودم یا چهار ساله ؟
می خواستم بخوابم و مادر در کنار بسترم نشسته بود و مثل همیشه برایم شعر تعویذ می خواند :
اعین بالواحد/ من عین کل حاسد / قائمهم و القاعد / مسلمهم و الجاحد / صادرهم و الوارد / مولودهم و الوالد /
(از چشم هر حسود به خدا می سپارمش . حسودان نسشته و ایستاده . حسودان مسلمان و حسودان کافر . آینده و رونده . از فرزندان حاسد و پدران حاسد . به خدا می سپارمش به خدای واحد . )
من بی مقدمه پرسیدم : مادر ! چطور شد که شما همسر پدر شدید ؟ پدری که امیرالمومنین است و وصی خاتم المرسلین است ؟
مادر شروع کرد به قصه گفتن ; قصه وصلت با پدر .
و من به جای این که بخوابم لحظه به لحظه بیدارتر می شدم .
باغی سر سبز و خرم و با طراوت بود با درختانی انبوه و سرشار از میوه و شاخه هایی تو به تو . جایی که من نشسته بودم از کنارم نهری زیبا و زلال و گوارا می گذشت .
به آسمان نگاه کردم . چقدر نزدیک بود . ماه چقدر زیبا و دوست داشتنی در حال درخشش بود و انبوهی از ستارگان در اطرافش پرتوافشانی می کردند .
و من به آسمان می اندیشیدم که چگونه بدون ستون افراشته شده است و به قدرت و عظمت خداوند که این همه زیبایی را خلق کرده است .
ناگهان دیدم که ماه از آسمان جدا شد آرام و خرامان فرود آمد و در دامان من نشست و به دنبال آن سه ستاره از آسمان جدا شدند و فرود آمدند و در دامان من به دور ماه حلقه زدند .
و من غرق در حیرت و شگفتی بودم که از هاتفی شنیدم : بشارت باد بر تو ای فاطمه که یک ماه و سه ستاره از دامن تو پدید می آیند که پدرشان سرور و مولای خلایق بعد از رسول الله است .
وقتی من این رویا را برای مادرم می گفتم ٬ پدر در آستانه خیمه ایستاده بود و ما او را نمی دیدیم . مادرم موهای مرا شانه می کرد و در اندیشه بود که چه می تواند باشد تعبیر این رویای شیرین .
بر دلش گذشت و گفت : تو با برترین خلق عالم امکان بعد از رسول الله ازدواج می کنی و حاصلش چهار پسر خواهد بود . اولی همچون ماه و سه پسر دیگر چون ستاره .
و من نمی دانم که مادر خود چقدر یقین داشت به این تعبیر .
پدر گفت حرفهایتان را شنیدم . رویای تو صادق است دخترم ! و شاهدش اکنون در خیمه من نشسته است .
سه روز بود که عقیل برادر علی بن ابیطالب مهمان پدر بود و ما که رسم نداریم تا سه روز از مهمان بپرسیم که به چه منظور آمده است پدر هیچ سوالی از او نکرده بود .
روز اول پیش پایش شتری قربانی کرده بود و این سه روز را به پذیرایی و اختلاط و گشت و گذار گذرانده بود .
و بعد از سه روز عقیل به حرف آمد و ماموریتش را از جانب علی برای خواستگاری از من مطرح کرد و . . .
و چنین شد که من به خانه ی پدرت در آمدم . و تو نه آن سال و نه سال بعد که ده سال بعد پا به این جهان گذاشتی .
و وقتی تو به دنیا آمدی ٬ طلایه ی رویای من محقق شد . درست مثل ماهی که از آسمان فرو آمده باشد و در دامن من نشسته باشد .
کلام مادر به اینجا که رسید ناگهان برق بی سابقه ای در چشم هایش درخشید . با جدیتی بی نظیر اما همراه با ملاطفت مرا از جا بلند کرد مقابل خودش نشاند و گفت :
ببین ! عباس من !
نسبت تو و فرزندان فاطمه ٬ نسبت برادر با برادر و خواهر نیست . همچنان که نسبت من با علی ٬ نسبت همسر و شوهر نیست .
نمی دانم به دست تضرع کدام دخیل بسته ای یا دعای نیمه شب کدام دل شکسته ای یا نفس اعجازگر کدام رسول کمر به کرامت بسته ای خدا لباس کنیزی این خاندان را بر تنم پوشاند . این لباس آنقدر بر تن من گشاد بود که من در آن گم می شدم . اگر خدا دست مرا نمی گرفت .
این وصلت ٬ هزار پا از سر من زیاد بود . اگر دست خدا مرا از زمین بلند نمی کرد .
تو مبادا گمان کنی که ما همسان و همشأن این خانواده ی بی نظیریم .
اینها تافته های جدا بافته عالمند . اینها زمینی نیستند . آسمانی اند. خاکی نیستند ٬ افلاکی اند .
اینها جانشین و کارگزاران خدا در زمینند .
خدا به اهل زمین منت گذاشته است که این دردانه های خود را چند صباحی راهی زمین کرده است .
آسمان و زمین و ماه و خورشید ٬ از صدقه سر اینها آفریده شده است .
پدرت معلم مسیح بوده است در گهواره نور و منادی کلیم بوده است در کوه طور .
مبادا پدر را با لفظ خالی پدر صدا کنی .
مبادا حسن و حسین را برادر خطاب کنی .
مبادا زینب و ام کلثوم را خواهر بخوانی .
آقای من! و بانوی من !
این صمیمانه ترین خطاب تو باشد با سروران و موالی ات .
مبادا از پشت سرشان قدمی فرا پیش بگذاری .
مبادا پیش از آنها دست به غذا ببری .
مبادا پیش از آنها آب بنوشی .
فرامین تو را همواره به کار بسته ام مادر!
اما اکنون چه کنم که بردن آب در گرو خوردن آن است؟
اکنون چه کنم که دفاع از جانان مستلزم داشتن جان است ؟!
پی نوشت:
سيدمهدي شجاعي، سقاي آب و ادب، ص 25
آخرین نظرات